سفرنامه بولونیا؛ شهر سرخ ایتالیا (قسمت اول)
به گزارش بانوی ایران، بولونیا شهری که گویی از دل تاریخ جا مانده، یکی از شهرهای دارای بیشترین بافت تاریخی است.
برای دیدن شاهکارهای تاریخ اروپا با تور ایتالیا همراه شوید.
دو روز آخر اقامتم در زوریخ بود. وقتم خالی شده بود و دیدار دوستان در بولونیای ایتالیا و البته دیدن بولونیای ایتالیا به همراه دوستان وسوسه نماینده می نمود. از زوریخ به بولونیا هیچ حرکت مستقیمی وجود نداشت و می بایست به شاهراه ارتباطی شمال ایتالیا (میلان) می رفتم و از آنجا بولونیا را نشان می کردم.
از ترمینال زوریخ (Sihlquai) بلیط رفت و برگشت زوریخ به میلان، به قیمت 35-40 یورو را گرفتم. ترمینالی که از آن سخن می گویم، در حد پارکینگی بود که حدود ده-دوازده اتوبوس در آنجا می گرفت و این ترمینال اتوبوس رانی بزرگ ترین شهر کشور سوئیس بود.
اتوبوس در حد ولووهایی بود که در جاده های ایران دیده می شوند، با این تفاوت که فاصله میان ردیف صندلی هایش کمی کم تر بود و در کل خیلی راحت به نظر نمی رسید. روی بلیطم شماره ای حک نشده بود و راننده گفت هر جا که خواستی می توانی بنشینی. در کل پانزده نفری بیشتر در اتوبوس نبودند. من هم دو صندلی 1 و 2 را اختیار کردم تا بتوانم حسابی راستا را زیر نظر داشته باشم.
اتوبوس به راه افتاد و من آن شهر زیبای پاکِ منظم را که زمانی مرکز مالیات گیری و گمرک خطه امپراتوری روم باستان بود، به مقصد قلب امپراتوری (ایتالیا) ترک کردم. اتوبوس از کنار رودخانه لیمات و سپس از کنار دریاچه گذشت و به سمت کوه های آلپ در جهت جنوب حرکت کرد. شهر زوریخ، مهم ترین شهر شمالی سوئیس است و میلان همین نقش را برای ایتالیا دارد. بنابراین در آن روز عرض کشور سوئیس را از شمال به جنوب طی کردم تا به ایتالیا برسم.
کشورِ رفاه و آرامش به راستی و به تنهایی نماد قاره ی سبز را یدک می کشید. تمام راستا تا چشم کار می کرد سبز و پر از دریاچه های کوچک و بزرگ بود. راه به راه از تونل های کوتاه و بلندی که در دل کوه های آلپ کنده بودند رد می شدیم.
سوئیس کشور سه زبانه ای است که مناطق جنوبی اش ایتالیایی زبان است؛ بنابراین هرچه به سمت جنوب می رفتیم، زبان تابلوهای اتوبان بیشتر ایتالیایی می شد و از زبان آلمانی کاسته می شد و این نشان از این داشت که داریم به کشور پاستا و پیتزا نزدیک تر می شویم.
حدود سه ساعتی رفتیم؛ بالاخره اسم میلانو(Milano) بر تابلوها ظاهر شد. پیش از آن که به مرز سوئیس-ایتالیا برسیم، راننده ابتدا به زبان آلمانی و سپس به زبان انگلیسی گفت گذرنامه هایمان را آماده کنیم تا در مرز نشان دهیم.
کمی پیش از مرز ترافیک بود، اما زود باز شد و به مرز سوئیس-ایتالیا رسیدیم. بیشتر شبیه به عوارضی بود با این تفاوت که تنها یک اتاقک بزرگ در وسط راه بود که شیشه دودی داشت و درونش دیده نمی شد و پرچم سوئیس و ایتالیا و اتحادیه اروپا را بر سقفش نصب نموده بودند.
اتوبوس قبل از مرز ایستاد و منتظر مأمور آنالیز گذرنامه ها شدیم. حدود ده-پانزده دقیقه ای لب مرز بودیم و دریغ از این که یک نفر که بیاید و حداقل عوارضی بگیرد یا حداقل خوش آمدی بگوید! به همین راحتی مرز را رد کردیم و با تابلوی به ایتالیا خوش آمدید که البته به زبان ایتالیایی بود، روبه رو شدیم.
از مرز تا میلان حدود 45 دقیقه راه بود و ترمینال میلان هم تقریبا در بخش شمالی اش قرار داشت و وقتی تابلوی خوش آمدگویی به میلان را رد کردیم، خیلی زود به ترمینالش (Lampugnano) رسیدیم. وقتی به میلان رسیدم، از کنار تابلویی که ماشین ها را به ورزشگاه سن سیرو، ورزشگاه باشگاه های آ.ث میلان و اینترمیلان، هدایت می کرد، گذشتم و خیلی زود ورود به ایتالیا را حس کردم. هوا دیگر داشت رو به تاریکی می رفت که به لامپوگنانو رسیدیم.
تنها حدود چهار ساعت از زوریخ فاصله گرفته بودم، اما فضایی که در آن قرار گرفته بودم به کلی با آن محیطی که در سوئیس تجربه نموده بودم فاصله داشت. به راستی وارد یک کشور دیگر شده بودم؛ زمین پر بود از ته مانده های سیگار، بوی ادرار فضای ترمینال را پر نموده بود، مسافران با رنگ پوست های مختلف روی نیمکت ها نشسته بودند، سالن داخل ترمینال شبیه به ترمینال جنوب خودمان فقط با مقیاس بسیار کوچک تر و همچنین بسیار خلوت تر (اصلا به ندرت کسی رد می شد) بود.
برنامه ام فشرده بود و فرصت نداشتم تا گشتی در میلان (شهری که 120 سال پایتخت امپراتوری روم غربی بود و شهری که از آن دین مسیحیت در اروپا رسمی شد) بزنم. طبق برنامه قبلی می بایست خود را به راه آهن میلان می رساندم و از آنجا به بولونیا می رفتم.
از دستگاه هایی که به ازای سکه یورو بلیط مترو می داد، استفاده کردم و بلیط رفت و برگشت متروی میلان را گرفتم. گیت ها و در کل نظام ورود و خروج و تابلوهای متروی میلان همانند متروی تهران بود.
قطار سیاه و خاکستری رنگی هلک هلک کنان به سمت مان آمد و با خستگی درهایش را به رویمان باز کرد. تعداد مسافران سیاه پوست در آن قطار درون شهری ایتالیا چشمگیر بود. من اصلا در سوئیس سیاه پوست ندیده بودم، اما اینجا بسیار زیاد بودند. همه مسافران سر در گوشی های هوشمندشان بی تفاوت ایستگاه ها را یک به یک رد می کردند.
با یک خط عوض کردن خود را به راه آهن میلان، یکی از اصلی ترین ایستگاه های راه آهن اروپا، رساندم. سقف بلند با دیوارهای مرمرین اش و راهروهای تودرتو و جمعیت انبوهی که مدام در رفت و آمد بودند، قابل مقایسه با ترمینال فکسنی اش نبود و نشان می داد مردمش بیشتر از قطار استفاده می نمایند.
به سمت دستگاه های فروش بلیط رفتم. پیش از آن که بلیط 22:15 میلان-بولونیا را پیدا کنم، پسر ایتالیایی ای که احتمالا در دهه چهارم زندگی اش به سر می برد، پرسید کجا می خواهم بروم. من هم مقصد و ساعت را گفتم. او سریع در دستگاه زد، یک اسکناس بیست یورویی از من گرفت و در دستگاه قرار داد. بلیط 16.4 یورو قیمت داشت و مابقی را در جیبش گذاشت و سفر خوبی را برایم آرزو کرد!
من به راحتی می توانستم این کار را انجام دهم، اما او خیلی سریع چهره نسبتا سردرگم ام را تشخیص داد و پیش از آن که بفهمم به دنبال چیست، بلیط را برایم خرید و حق الزحمه اش را در جیبش گذاشت. او این گونه برای خود کار تراشیده بود و من در ذهن می گفتم به ایتالیا خوش آمدم!. او به هیچ عنوان نمی توانست انگلیسی صحبت کند و با لهجه شیرین ایتالیایی اش راستا خطوط قطار را نشانم می داد. در کل مهارت زبان انگلیسی ایتالیایی ها را بسیار ضعیف تر از سوئیسی ها یافتم.
تعداد مسافران قطار زیاد بود. چمدان هایشان را در راهرو و کنار درهای قطار بر هم تلنبار نموده بودند. قطارِ یک طبقه سرخ رنگ میلان-بولونیا از شمال کشور چکمه پوش به راه افتاده بود و به سمت جنوب شرق پیش می رفت. دو ساعت و ربع در آن شب سیاه، که کمتر منظره ای را نمایان می ساخت، میان انسان هایی که تقریبا از همه ملیت ها حضور داشتند، نشستم.
پارما تنها شهری بود که در میانه راستا از آن گذشتیم و نامش برایم آشنا بود. ساعت از نیمه شب گذشته بود که به ایستگاه آخر، یعنی به راه آهن بولونیا رسیدیم. بولونیا در سال 2011 بهترین شهر ایتالیا از نظر رفاه و سطح زندگی شده بود، اما آنچه من آن شب در راه آهن اش دیدم، با آنچه آمارها نشان می دهند، کمی فاصله داشت؛ راه به راه بی خانمان ها گوشه ای را اختیار نموده بودند و پتویی روی خود انداخته و خوابیده بودند.
ایستگاه راه آهن اش خیلی کوچک تر از راه آهن میلان بود. خبری از جنب و جوش بی سرانجام مسافران زیر طاق مرمرین نبود. میدان کوچکی روبه روی در اصلی راه آهن بولونیا قرار داشت که در واقع ایستگاه تاکسی ها و اتوبوس ها بود. دو، سه تا تاکسی سفیدرنگ کوچک معروف ایتالیایی آنجا ایستاده بودند و هر از چندگاهی اتوبوسی از ایستگاه گذر می کرد.
خوشبختانه دوستانم در آنجا به استقبالم آمده بودند. ساعت ها سفر در دیار ناشناخته فرنگ با دیدن دوستان شیرین تر شد و این شیرینی وقتی گواراتر می شد که پس از یک هفته بی فارسی سخن گویی، با لفظ دُرّ دری همراه می گشت.
شب گردی در خیابان های بولونیا را شروع کردیم. چشم تان همواره زیبایی ببیند، گویی که بولونیا را از زمان سقوط امپراتوری روم در محفظه ای قرار داده و تازه آن محفظه را برداشته باشند، به همان اندازه بافت قدیمی خود را حفظ نموده بود.
سنگ فرش های پهن و خیابان هایی که تا چشم کار می کرد، از دو طرفِ راسته خیابان ستون ها پشت سر هم ایستاده بودند و سرستون های نقش دارشان را شبانه روز به رخ رهگذران می کشیدند. موسیقی های ملایم ایتالیایی هر از چند گاهی از گوشه کنار شنیده می شد. خانه های سنگی با پنجره های با پرده های سرخ رنگ شان که تجملات رومی را می شد، در پشت شان متصور شد. همگی چشم را سیر می کرد و دل را می ربود.
از یکی از خیابان های باریک سنگی گذشتیم تا آنکه به محوط بازی رسیدیم که به صورت نامنتظره ای خیلی هم شلوغ بود. محوطه سنگ فرش عریضی بود که هیچ صندلی یا سکویی نداشت و خیل عظیمی از جوانان، گروه گروه جایی روی زمین نشسته بودند و گپ می زدند.
خیابان ها و کوچه های باریک شهر همه روشن، اما درها و پنجره ها بسته بودند. در واقع شهر در عین سکوت بیدار بود.
بولونیا شهری است که بخش چشمگیری از بافت قدیمی خود را حفظ نموده و ما هم در دل آن بافت قرار داشتیم. بولونیا در شمال شرقی ایتالیا قرار گرفته است. از زمانی که رومیان در حدود 2200 سال پیش این منطقه را از دست سِلت ها و گُل ها، پدر جدهای آلمانی ها و فرانسوی ها گرفتند، این منطقه جزو تمدن رومی شد و همچنان این تأثیرپذیری به طور پررنگ مشهود است.
از محله ای گذر کردیم که روی دیوارهای کرم رنگش، نقش کفِ دستِ آبی رنگی که انگشتانش را به هم چسبانده بود دیده می شد. این علامت محله یهودیان بود و ساکنان آن خانه ها همه یهودی بودند.
روی دیوارها گهگاه نقاشی یا نوشته هایی دیده می شد. آنچه بیش از همه توجه ام را جلب کرد، شعارهایی در حمایت از حزب کارگران کردستان (پ.ک.ک) و جدایی طلبی آنان بود. وجود چنین حجمی از شعارها با این مضمون در قلب اروپا قابل توجه بود که به گمانم کار دانشجویانی باشد که در آنجا تحصیل می کردند.
بافت قدیمی شهر اغلب ماشین رو نیست؛ در حقیقت بیشتر راستاهای درون بافت قدیمی شهر تماما تنها برای افراد پیاده طراحی شده و به جز چند خیابانی که بافت را دور می زند، هیچ اتومبیلی در آن محدوده دیده نمی گردد.
با هر زور و زحمتی بود، از شب گردی در بولونیا دل کندیم تا از روز بعد برای گشت و گذار بیشتر در شهر استفاده کنیم.
روز بعد با صدای ناقوس کلیسا از خواب بیدار شدم. صدای ناقوس کلیساها در بولونیا با زوریخ تفاوت داشت. در زوریخ همان صدای بم و آهنگینی که همواره در ذهن داشتم را می شنیدم، اما در بولونیا انگار چکشی را روی فلز نازکی بکوبند، آنچنان صدای بم را منتشر نمی کرد و بخاطر سادگی اش کمی سنتی تر به گوش می رسید.
با کمی گپ و گفت درباره زندگی در ایتالیا روز را شروع کردیم. از سختی هایش برایم گفتند؛ این که چقدر در مصرف انرژی مجبور هستند مراعات نمایند، در تابستان خبری از کولر نیست و با یک پنکه باید خودشان را خنک نمایند و در زمستان هم تنها در ساعت های محدودی می توانند از آب گرم و شوفاژ استفاده نمایند.
برای بولونیاگردی خیلی زود از خانه بیرون زدیم. خورشید و ابر برای سیطره بر آسمان بولونیا با هم رقابت می کردند. تاکسی های سفیدرنگ و جمع و جور ایتالیایی هر از چند گاهی از میان خیابان های باریک آسفالته می گذشتند. پلیس ها با پیراهن های آبی کم رنگ و کلاه سرمه ایشان یک به یک سر صندلی خود می رفتند. ما در میان آن حجم مبادلات واژگان ایتالیایی، سرسختانه کلمات فارسی در فضا می پراکندیم، اما این کوشش ناملموس فرهنگی مان طبعا بر آن فضای کاملا ایتالیایی نمی چربید.
پیش از آنکه به سمت بناهای دیدنی بولونیا برویم، نخست به یک کافه در همان نزدیکی ها رفتیم و جایتان خالی خود را به یک کاپوچینوی دبش شکلات پهلو مهمان کردیم. کاپوچینو نوشیدنی معمول ایتالیایی ها برای صبحانه است و اگر در مواقع دیگری از روز کاپوچینو سفارش دهید تعجب می نمایند.
خیابان های ماشین روی بولونیا هم باریک است و اگر به دنبال جاده ی بیش از دوبانده هستید! احتمالا باید به حومه شهر سری بزنید. درجه احترام مردم به قوانین هدایت و رانندگی قابل مقایسه با زوریخ نبود؛ در اینجا کسی لزوما از خط عابرِ پیاده نمی گذشت و هرگاه که احساس می کرد باید به آن سمت خیابان برود، اقدام می کرد. حتی اگر هم از روی خط عابرِ پیاده می گذشتیم برعکس زوریخ، که ماشین از چندین متر عقب تر می ایستاد، اینجا خیلی مویی رد می کردند!
بیشتر بناهای بولونیا دیدنی هستند اما اولین ساختمانی که ما را مجاب به ایستادن کرد، کلیسای دومینیک مقدس بود. کلیسایی با نمای آجری که فضای نسبتا بزرگی هم، طبق سنت کلیساهای کاتولیک، جلویش خالی و سنگ فرش بود. در حیاط جلویی اش ستون سنگی بلند (حدود 10-15 متر) قرار داشت که تندیس دومینیک مقدس با دستانی باز خودنمایی می کرد.
شاید احتیاج به شرح باشد که دومینیک مقدس بنیانگذار فرقه دومینیکن و یکی از تأثیرگذارترین شخصیت های تاریخ کلیسا است. او کسی بود که حدود 850 سال پیش در اسپانیا به جهان آمد و ساده زیستی را در جوامع مسیحی تبلیغ می کرد؛ به فرانسه و ایتالیا رفت و همه جا را با پای پیاده می پیمود. آنچنان در موعظه کردن قوی بود که توانست هونوریوس سوم، پاپ آن موقع، را مجاب کند که فرقه اش را به رسمیت بشناسد.
دومینیک و شاگردانش دستگاه تفتیش عقاید را در اروپا پایه گذاری کردند و همگان را با کلام به مسیحیت کاتولیکی که خود می شناختند، دعوت می کردند. او در بولونیا اقامت گزید و من در جلوی کلیسایش و همچنین جایی که دفن شده بود، قرار گرفته بودم.
تندیس دومینیک مقدس با دستان بازش همان دومینیکی را به تصویر می کشید که با سخنان آتشین اش حتی پاپ را نرم می کرد. از در تیره رنگی که گچ کاری های سفید دورش را گرفته بود، وارد شدیم و کلیسای رئیس فرقه دومینیک ها چشم را می نواخت. سراسرِ سرسرای بی سرانجامش با ستون های سفید و تزئینات متعدد زرق و برق دارش و نقاشی های پیچ در پیچ و سر به سقف کشیده اش هر بیننده ای را به سرگیجه دعوت می کرد.
نقطه ای خالی نمانده بود تا با نقاشی یا تزئینات متعدد پرش ننموده باشند. راستش نشمردم و به جز دو صحن اصلی که در انتهای سالن طولانی اش دیده می شد، صندلی های دیگری هم در طول سالن قرار داشت. سمت چپ سالن در همان نزدیکی ورودی، اتاقک های معروف اعتراف به گناهان با پرده های زرشکی شان خودنمایی می کرد.
کسی آنجا نیایش نمی کرد، اما کاملا جنبه توریستی هم به خود نگرفته بود؛ زیرا هنگامی که یکی، دوتا عکس گرفتم، شخصی با لبخندی بر لب به ایتالیایی گفت لطفا از فضا لذت ببرید! یعنی عکس نگیرید و جو معنوی کلیسای هشت صد ساله را به هم نزنید.
منبع: کجارو